از سرصبح نگاهش به عقربههای ساعت بود؛ به اینکه برای رسیدن به ساعت 6 و 30 دقیقه چقدر عجله داشتند. چند بار از پنجره کوچک اتاق نگاهش به آسمان افتاد. هنوز خبری از آفتاب نبود. خودش هم نفهمید چشمهایش کی گرم خواب شد، اما چشم که باز کرد، ساعت از هفت گذشته بود. با عجله لباس پوشید. صبحانه نخورده پشت فرمان ماشینش نشست و از خانه بیرون زد. تلفن همراهش مدام زنگ میخورد. آن طرف خط، رئیسش مدام پشت خط میآمد و او جوابی برای دیرکردنش نداشت. نزدیک محل کارش که رسید، باز با همان معضل همیشگی روبهرو شد؛ جای پارک.